داستان کوتاه

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو, من می ترسم.

مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری,

آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود.

پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت

و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

فقط برای تو.....

من آن خنجر به پهلویم ُ که دردم را نمی گویم

به زیر ضربه های غم نیفتد خم به ابرویم

مرا اینگونه گر خواهی ُ دلت را آشنایم کن

من آن نشکستنی هستم ُ بیا و امتحانم کن

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شــدم آن عــاشــق دیــوانــه کــه بــودم

در نهان خانه ی جسمم گل یاد تو درخشید

عطر صد خاطره خندید بوی صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی باز از آن کوچه گذشتیم

پـر گشـودیـم و در آن خلـوت دلخواسته گشتیم

لحظــه ای بــر لــب آن جــوی نشستیــم

کوه و صحرا و شب و سنگ همه دلداده به آواز شباهنگ

آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام

گــوشــه ی مــاه فــرو ریختــه در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

یادم آید که به من گفتی که از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آئینــه ی عشــق گــذران اســت

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

به تو گفتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشست

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم نپریدم

بار دیگر به تو گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تـا بـه دام تـو افتـم همـه جـا گشتـم و گشتـم

حــذر از عشــق نــدانــم نتــوانــم

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستـــــم نـــــرمیـــــدم

در شب و تنهایی و غم

آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بـی تـو امـا بـه چـه حـالـی مـن از آن کـوچـه گـذشتـم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم